می بارد آرام و زمین خیس می شود هوای ماشین دم کرده و بخار به شیشه ها چسبیده شیشه را پایین می کشم نمی توانم تمرکز کنم فکرم آشفته و درهم به همه جا پرسه می زند انگار کلمات از ذهنم فرار کرده اند
همین چند لحظه پیش روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و خون قرمز رنگش با سرم مخلوط شده بود دور لب هایش سیاه شده بود و چشم هایش بی رمقش به پرده طوسی رنگ اورژانس خیره مانده بود هردو در مقابل هم بی هیچ پرسش و پاسخی
صدا در گوشم می پیچد مقدار سه قاشق مرگ موش به صورت دانه های گندم در بین ساعت ۶ تا ۷ بلعیده شده
سپس ماشینی برای نجات از راه می رسدُ خانهُ هیاهوُ آمبولانسُ بیمارستانُ اورژانسُ شست و شوی معده ُ سرم ُ اشک ُدرد ُ دیازپام ُ و خواب مصنوعی پس از خود کشی
بر من طعنه می زند و مرامضطرب با کابوس از خواب شبانه بیدار می کندمی ترسم در گوشه پتو کز می کنم تا دوباره پلک هایم سنگین شود چشم هایم از تاریکی پر شده اند این روزها حماقتی ابلهانه ذهن مرا گرفتار کرده حماقتی که با همه تاریکی اش بر من می درخشد از اینکه چطور با تمام سادگی اش مرا چنین مضطرب می کند به خنده وا می داردم گاهی حس می کنم نمی خواهم عاقل باشم با خود آهسته می گویم می توان گاهی عاقل نبود.
خنده هایی که همهه می کنند؛ کوچی که معنایی نمی یابد؛ طبقاتی که پراند از آدم های سرگردان ؛ نگاه هایی که می کاوند بی معنی؛ دست های به هم گره کرده؛ تلفن از پس تلفنی دیگر زنگ می خورد؛ قاشق هایی که ممتد خالی و پر می شوند؛ آدم هایی که بدون نظم می نشینند و بلند می شوند؛ رئیسی که فقط چشم هایش از پشت لب تابش دیده می شود؛ کارگری که هر روز جارو می کشد؛ آبدارچی که هر روز چایی می ریزد؛ گوشی تلفنی که عرقی ممتد از آن می چکد؛ آسانسوری که مدام در سفر طبقات است؛ آدم کوکی هایی که هر روز آمدن و رفتنشان را ثبت می کنند؛ نگهبانی که هر روز سلام و خداحافظی می کند؛ مسافرانی که همیشه منتظر رسیدن ماشین هستند؛ آدم های خسته با صورت هایی که از سرما یخ زده؛..........
چه چیز زندگی قشنگ خواهد بود وقتی که همیشه خسته ای
خانه ای به رنگ آجری که پاییز دور تا دور آن را پو شانده است گاهی شلوغ است و گاهی ساکت اماخموده ای در آن سست و بی رمق نفس می کشد و در گوشه ای قلب زندگی را در دستانش می فشارد با دستانی چروک که رگ های سیاه رنگش از زیر پوستی که به استخوان سر بر آورده اند تا قدری نفس بکشند اما فرصت مجال را می رباید تا دست ها زودتر به انتهای رمق نزدیک شوند و زندگی زودتر از کف دست های رنجور و تن خمیده برود
قصه درد هیچ وقت انتهایی ندارد
آرام دراز کشیده چیزی میان انگشت هایش دود می کند و همچون دیواره ای نازک از میانشان عبور می کند تا هاله ای سوز ناک را در برابر دیدگانش پدید آورد چشمانش می سوزد اما او در اندیشه ای بس طولانی و گفت وگویی تمام نشدنی با خدا است. هر روز سعی می کند جملاتش را ملتمسانه تر بیان کند تا شاید پاسخی بشنود اما تردید برای پاسخ هر روز بیش از گذشته روحش را می خورد و او را چنین به تماشای انگشتانی می کشاند که دود از میان آنها در عبوری سست و کرخ است.