جام جم، 2پله به سمت پایین و سپس هشت قدم راه و دوباره 6پله به سمت بالا و بازهم هشت قدم راه همینطورادامه می دهی و 55 پله را پشت سر می گذاری به ساختمان شیشه ای می رسی که سر در آن نوشته شده صدای جمهوری اسلامی ایران وارد سالن بزرگی می شوی استدیو ها یی که از آنها هزاران صدا به بیرون می ریزد او لین چیزهایی است که در بدو ورود خواهی دید ساختمان رادیو بقدری پیچ در پیچ است که اگر بار اول است که قدم به آن گذاشته ای حتما گم خواهی شد این ساختمان بزرگ آنقدر محصور است و با نور نئونی پر شده که بعد از ترافیک شلوغ خیابان ولی عصر شما را دچار سر گیجه می کند اینجا دنیای صداها ست صداهایی که بارها و بارها در حین رانندگی یا وقتی که سوار تاکسی بوده ای شنیده ای برخی از صداها بقدری گوش نوازند و طنین زیبایی دارند که در دل احساس خواهی کرد صدایت فوق العاده ضمخت و گوش خراش است بعضی از صداها هم اصلا شبیه صاحبانشان نیستند واما صدای خوب هم منبع درآمد است و هرکس این نعمت را دارد خیالش از بابت بیکاری راحت باشد در راه بازگشت از خیابان های پر ترافیک و شلوغ از پنجره اتوبوس چندین پسری را دیدم که روبه روی هم ایستاده و داشتند با زبان اشاره با یکدیگر صحبت می کردند در دل از اینکه ته صدایی دارم و گوشی که صداها را می شنود هزارمرتبه از خداوند در دل سپاس گذاری کردم.
امروز داشتم آرشیو قدیمی ام را با هزاران خاطره ای که در آنها نهان کرده ام ورق می زدم چه زود درگذر زمان همه چیز رنگ کهنگی به خود می گیرد و غبار فراموشی بر آنها می نشیند بد نیست گاهی زندگی را در گذشته ورقی بزنیم دیروزی را که بسیاری در آن زیسته اند و خاطراتشان را در آن حک کرده اند.
جا دارد ازایرج افشار( سیستانی) پژوهشگر و ایران شناسی که مرا در نگارش ازدواج در سنت ایرانی در سال1379 یاری داد سپاسگذاری نمایم.
بخشی از مطلب نگارش شده
آداب و رسوم ازدواج در سنت ایرانیا ن
روز عقد
در کتاب های تاریخ راجع به نحوه برگزاری مراسم عقد کنان آمده است که در اغلب نقاط ایران مرسوم بوده اتاقی را که در آن آداب عقد را به جای می آوردند، زن هایی که در اتاق حضور دارند همه باید یک بخته و سفید بخت با شند رو به قبله سفره سفیدی پهن می کنند و آینه ای را که داماد فرستاده "آینه بخت" بالای سفره می گذارند ، دو جارو دو طرف آینه می گذارند که در آنها یک شمع به اسم داماد و یک شمع به اسم عروس روشن می کنند جلوی آینه مشتی گندم پاشیده و رویش ترمه ای می اندازند . پیه سوزی از عسل و روغن روشن می کنند ، یک زین اسب می گذارند تا عروس روی آن بنشیند همچنین در لباس عروس نباید گره ای باشد،تا گره در کارش نخورد.
وسایل سفره عقد
قرآن، جا نماز، قدح شربت، نان سنگک بزرگ، خوانچه اسپند، نان، پنیر، سبزی وگردو،کاسه آب که رویش برگی سبز باشد، دو کله قند که در موقع خواندن خطبه بالای سرعروس و داما د می سایند، میوه وشیرینی، سرکه سفیدو فلفل که در قهوه جوش قلیاب می جو شانند وبه عروس و داماد می خورانند یک نفرهم بالای سرعروس با نخ هفت رنگ زبان مادر شوهر، خواهر شوهر، پدر شوهر وجاری را می دوزد درهمین وقت یک نفر دائما قفلی را باز و بسته می کند و هم اینکه خطبه تمام شد آن را قفل می کند آن قفل نباید تا روز عروسی باز شود تااینکه داماد با زن دیگری آشنا نشوند.
مغز یک فندوق را درآورده ودر آن جیوه می ریزند وسوراخ آن را با موم می گیرند آن را به عروس می دهند تا همانطور که جیوه در فندوق می لرزد دل داماد هم برای عروس بلرزد پس ازانجام مراسم عقد کاسه آب را بر سر عروس می ریزند وبا کفش هایش شمع ها را خاموش می کنند
روز عروسی
هنگامی که عروس را به خانه داماد می برند پسر نابالغی به کمر او نان و پنیر می بنددهمچنین برای سفید بختی عروس خانم لنگه کفش کهنه ای را با او همراه می کنند زمانی که عروس را می آورند داماد باید به پیشوازش برود وبه طرفش انار، نارنج یا سیب پرتاب کند اگر عروس موفق شد آن را بگیرد بر داماد مسلط می شود زمانی که عروس وارد خانه داماد می شود زیر لب می گوید یا عزیز الله تا عزیز شود داماد برای تسلط بر عروس بالای سر در خانه می رود تا او از زیر پایش رد شود در این شب از نقلی که بر سر عروس و داماد شاد باش می شود هرکس بخورد اسباب گشایش کارهایش می شود.
خوردن قرص هایت را در این جستجوی کو ر برای ادامه زندگی فراموش نکن نایلون صورتی رنگ قرص هایت تا کله پرشده Exelon، هالوپریدول و لورازپام هایی که در نایلون داروهایت پخش شده اند نشان می دهد تو هر شب، از هر ورقه آن دو، سه و چهارتایی خورده ای دفترچه بیمه ات عکس پیر مردی رنجور با چشم های تیزو برنده را نشان می دهد گاهی از خوردن قرص هایت تفره می روی و آنها را در زیر رختخواب آلزایمرت قایم می کنی. شب، " توهم" خواب را از رختخوابت می دزد یک لیوان آبی که تاکله پر شده و دست های چروکیده پیر زنی که قرص ها را بر دهانت می گذارد خواب ربوده شده ات را به تو باز می گرداند یادت نرود قرص هایت را بخوری
امشب کمی در کوچه باغ های مهتابی به یاد زمزمه های شب های مهتابی پروازمی کنیم
فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
-
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ،
عطر صد خاطره پیچید .
-
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا گلو سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ ..
-
یادم آید تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش تا فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کمی چندی از این شهر سفر کن
-
با تو گفتم ...
اگر شما جای فریدون فروغی بودید دوست داشتید در جواب چه بگویید...
بعد از تمام کردن درس و دانشگاه در روزنامه از مسائل اجتماعی می نوشتمُ نوشتن از مسائل اجتماعی را من انتخاب نکردم انگار مسائل اجتماعی شهری آشفته مرا انتخاب کرده بود بعد در جایی دیگر شروع به کار کردم اینبار مسئول سرویس خبر ی مرا به خاطر تغییر در ادبیات حوزه خبری به کار گرفت و یادم هست اولین خبری را که برایش نوشتم رو به همسرش که او هم در آن مجله قلم می زد گفت به دنبال همین بودم و پس از آن شهری نویس شدم مدت ها مجله را زیر و رو می کردم و با خودم می گفتم این مجله چه جذابیتی دارد بعد ها دوستی را که در روزنامه آفتاب یزد قلم می زد را به نشریه خودمان که احتیاج به نیرو داشت بردم تا در آنجا مشغول به کار شود اما او فقط برای همان یکبار به آنجا آمد و بعد ها در روزنامه همشهری با هم مدتی مشغول به کار شدیم بعد از آن هم گاهی خبری از او داشتم و در آخر از دوستی شنیدم که به آلمان رفته است به هر حال نوشتن ا زشهر شلوغ و پر دغدغه تهران از زبان مسئولین و شهروندان مدت ها کارم بود مسئولین از شهروندان می گفتند و شهروندان از مسئو لینی که نمی توانند آن را خوب اداره کنندو مسئولین هم همیشه از فقدان و عدم مدیریت واحد شهری گلایه داشتند که اداره تام شهر را در اختیار آنها نمی گذارد تا به معضلات و مشکلات شهری پایان دهند ودیگر آن که همه و همه به دنبال زندگی در شهری بی دغدغه و با مسائل کمتر بودند اما انگار طلسم مسائل شهری ما قرار نیست روزی به دست فرشته مهربان که از کتاب داستان ها و تلوزیون ها می آید حل شود این ها را نوشتم فقط برای این که این روزها از شهرمان هیچ ننوشته ام نوشتنی که انتخابم شد ورهایم نکرد.
حیرت مرگ
پنجره را باز می کنم همسایه جدیدمان با تمام وسایل خانه شان از راه رسیده همسایه قدیم مان بیش از چهل روز است که به آن سورفته وبه نور تبدیل شده دیگر نمی ترسد از اینکه بچه هایش خانه رابفروشند تا محل قدیمی را کوچ کند ودراین شهر بزرگ گم شود دیگرخسته با دلی غمگین کناربا جه تلفن نمی ایستد تا کسی شماره ای را که در دست دارد برایش بگیرد هنوز پرده ها پنجره ها را نپوشانده اند اوحالا نامرئی شده و دارد در چیدن وسایل خانه به همسایه جدید کمک می کند حتما داستان آن شبی را که از غم در به دری در بستر تنهایی اش مرد را فراموش کرده.