بعد از تمام کردن درس و دانشگاه در روزنامه از مسائل اجتماعی می نوشتمُ نوشتن از مسائل اجتماعی را من انتخاب نکردم انگار مسائل اجتماعی شهری آشفته مرا انتخاب کرده بود بعد در جایی دیگر شروع به کار کردم اینبار مسئول سرویس خبر ی مرا به خاطر تغییر در ادبیات حوزه خبری به کار گرفت و یادم هست اولین خبری را که برایش نوشتم رو به همسرش که او هم در آن مجله قلم می زد گفت به دنبال همین بودم و پس از آن شهری نویس شدم مدت ها مجله را زیر و رو می کردم و با خودم می گفتم این مجله چه جذابیتی دارد بعد ها دوستی را که در روزنامه آفتاب یزد قلم می زد را به نشریه خودمان که احتیاج به نیرو داشت بردم تا در آنجا مشغول به کار شود اما او فقط برای همان یکبار به آنجا آمد و بعد ها در روزنامه همشهری با هم مدتی مشغول به کار شدیم بعد از آن هم گاهی خبری از او داشتم و در آخر از دوستی شنیدم که به آلمان رفته است به هر حال نوشتن ا زشهر شلوغ و پر دغدغه تهران از زبان مسئولین و شهروندان مدت ها کارم بود مسئولین از شهروندان می گفتند و شهروندان از مسئو لینی که نمی توانند آن را خوب اداره کنندو مسئولین هم همیشه از فقدان و عدم مدیریت واحد شهری گلایه داشتند که اداره تام شهر را در اختیار آنها نمی گذارد تا به معضلات و مشکلات شهری پایان دهند ودیگر آن که همه و همه به دنبال زندگی در شهری بی دغدغه و با مسائل کمتر بودند اما انگار طلسم مسائل شهری ما قرار نیست روزی به دست فرشته مهربان که از کتاب داستان ها و تلوزیون ها می آید حل شود این ها را نوشتم فقط برای این که این روزها از شهرمان هیچ ننوشته ام نوشتنی که انتخابم شد ورهایم نکرد.
سلام
دوست عزیز وبلاگ نویسم خسته نباشید...واقعا وبلاگ زیبا و نوشته های جالبی دارید از این رو خوشحال میشم به کلبه ی محقر و کوچک منم یه سری بزنید و من رو هم با حضورتون خوشحال و مستفید کنید.
بای
نه این بازی با واژگان نیست!
همین بس که با چشمان آبی من
به آینه بنگری
تا ببینی چه سخت زیبایی
دل ربا
مغرور
مدعی
دروغ زن
از سر بردار کلاهی را
که برای تو گشاد است
بگذار بر سر احمق هایی
که توان خودفریبی را هم از آنان ربوده ای
تا هر چه بیشتر باورت کنند
فرشته ی مهربان!
ببخشید که بی ربط بود ... اسم فرشته مهربان که میاد یاد این شعر می افتم ... همینجوری نوشتم ... هرچند که اولش که خودم اینو خوندم به نظرم اومد به شکل بی رحمانه ای به باورهای کودکی ام تجاوز شده ...
نوشته ات یه جورایی مثل پاورقی یه هفته نامه بود ... یا مثل یادداشتهای یک خبر نگار تو آخر کارگزاران ... یا یه همچین چیزایی ... به هر حال ... ببخشید زیاد شد دیگه ... کامنت « قشنگ بود، به من سر بزن » بلد نیستم خب!!! اینجوریاست ... دوست دارم بیشتر نوشته هات رو بخونم ...
راستی اون آقای آمدن و رفتن رو خیلی تو نوشته هات دوسش دارم ... خیییییییییییلی خوب بود!!
سلام دوست عزیزم
نوشته ای را که دوست داری واقعیتی تلخ از اجتماع ما بود که در همسایگی ما رخ داد